ببعی لرزید و لرزید و لرزید بعد از ترس زیر پایش را خیس کرد. گرگه با خودش گفت: «حتما اینجا نیست.» میخواست برود که چشمش به جوی باریک آبی افتاد که از لای کتاب راه افتاده بود. گرگه هو هو خندیدو گفت: «ای ترسو! توی کتاب قایم شدهای؟! ای لرزو، خودت را هم که خیس کردهای! هوهوهو»
ببعی خجالت کشید. آبجی گفت: «حالا وقت خجالت نیست. ترس و لرز هم فایدهای ندارد.»
داداشی گفت: «باید حساب گرگه را برسیم.» آبجی گفت: «باید نقشهای بکشیم.»
و سه تایی توی کتاب فکر کردند و فکر کردند و پچ پچ کردند.
گرگه گفت: «آهای! بره خیسو! نمیآیی؟ باشد. پس من میآیم...» که یک دفعه صدایی شنید.
صدا یواشکی میگفت: «خوب گولش زدیم. الان میآید!» بعد هه هه هه صدای خنده آمد و یکی گفت:
«صبر داشته باش.معجون آماده است. بگذار نزدیکتر بشود بعد درش را بردارم و گرگه را شوت کنم آن طرف دنیا!» گـرگـه ترسید و با خودش گفت: «حتما برای من نقشهای کشیدهاند. قبل از این که بلایی به سـرم بیاورند، بــاید فرار کنم.»
گرگه دو تا پا داشت. دو تای دیگر هم قرض کرد و در رفت.
آبجی و داداشی و ببعی هم تندی از کتاب بیرون پریدند و زیر باران، غش غش خندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 156صفحه 6