فرشتهها
وقتی مادرم مشغول آماده کردن سفرهی افطار بود، پدر داشت نماز میخواند. کنار در ایستادم تا نمازش را تمام کند.
نماز پدرم تمام شده بود اما همین طور نشسته بود و دعا میخواند. رفتم جلوی او نشستم.
پدرم چشمهایش را بسته بود و گریه میکرد. من هیچ وقت گریهی پدرم را ندیده بودم.
اشک او را پاک کردم و گفتم: «گریه میکنید؟»
پدرم چشمهایش را باز کرد و گفت: «میدانی امشب چه شبی است؟»
پرسیدم: «چه شبی است؟»
پدرم گفت: «شبی که حضرت علی (ع) آخرین نمازشان را خواندند. شبی که امام به شهادت رسیدند.» پدرم را بغل گرفتم و گفتم: «برای حضرت علی (ع) گریه میکنید؟»
پدرم مرا بوسید و گفت: «فرشتهی قشنگم! علی یعنی همهی خو بیها، مهربانیها، شجاعتها... حضرت علی (ع) امروز پیش خداست. برای از دست دادن همهی خوبیها گریه میکنم.»
سرم را روی شانهی پدرم گذاشتم.
پدر من هم خوب است و هم خیلی خیلی مهربان.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 156صفحه 8