عروسی بوی عید
فریبا کلهر
بوی بد، تنها بود. غصه دار بود.
فکر کرد: «اگر زن بگیرم، همصحبت پیدا میکنم، دیگر غصه ندارم.» بوی بد رفت و رفت تا به یک لنگه جوراب رسید.
جوراب، کمی بو میداد. بوی عرق پا میداد.
اما بوی بد، او را پسندید و ازش خواستگاری کرد.
لنگهجوراب گفت: «واه! واه! چه حرفها! من زن تو بشوم؟»
بوی بد پرسید: «مگر من عیبی دارم؟»
لنگه جوراب گفت: «من شوهری میخواهم که خوشبو باشد.بوی گل و عطر بدهد.» بوی بد، لنگه جوراب را با آرزوهایش تنها گذاشت.
بوی بد رفت و رفت تا به پارکی رسید.
مادر و پسری روی نیمکت نشسته بودند.
مادر گفت: «عید توی راه است. بوی عید میآید.»
پسر پرسید: «عید چه بویی دارد؟»
مادر گفت: «عید بوی همهی چیزهای خوب را میدهد. عید بوی سیب و تمشک میدهد. بوی میوه و شیرینی. بوی سبزه وگل. بوی خوشبختی و امید. بوی آبنبات میوهای...»
بوی بد، عاشق بوی عید شد.
گفت: «باید بروم بوی عید راپیدا کنم. شاید زنم شد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 161صفحه 4