خودشان شده بودند.
که تنهایی حوصلهاش سر رفته بود، تصمیم گرفت به خانه برگردد.
همان موقع را دید که سرش را از خاک بیرون آورده.
با خوشحالی گفت: «من تو را پیدا کردم!» با تعجب گفت: «ولی من گم نشده بودم!»
گفت: «بازی قایم باشک! تو پنهان شدی. یادت میآید؟»
و ، صدای را شنیدند و یادشان آمد که داشتند بازی میکردند.
از درخت پایین آمد، هم از آب بیرون آمد و هم از خاک.
همه دور نشستند و به حواس پرتی خودشان خندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 161صفحه 19