گربهی قشنگ
مهری ماهوتی
امروز، شیما و مامان و بابا هم یک نقاشی کشیدند.
مامان یک تفنگ کشید.
اسمش را گذاشت بنگ بنگ.
شیما یک سرباز کشید با کلاه آهنی واسمش را گذاشت دایی حمید.
بابا گفت: «من آدم و تفنگ بلد نیستم.»
او یک گربهی قشنگ کشید که روی پاهایش نشسته بود.
بعد گفت: «میومیو، اسم نقاشی من ایران است.» شیما گفت: «نه. ایران اسمکشورماست.»
بابا گفت: «خب باشد. کشور ما اینشکلی است. تازهداییحمید با تفنگش ایستاده و مواظباست که کسی به این گربه کاری نداشته باشد.» شیما غصهاش شد. دماغش را بالا کشید و گفت: «دلم برای دایی حمید تنگ شده. حالا دایی حمیدم کجاست؟»
مامان یکی از گوشهایگربه را نشان داد وگفت: «اینجاست. ببین طفلکی چهقدر از ما دور است.آخر ما نزدیک دمگربه هستیم.»
شیما گفت: «کاشکی دایی حمید برود خانهی عزیزجان یا عمه شهین تا تنها نباشد.خانهیآنها کجاست؟»
مامان با انگشت پشت گربه را ناز کرد.
همان جایی که قوز کرده بود و گفت: «آنها اینجا هستند. کاشکی چند روز میرفتیم مسافرت خانهی عمه شهین.»
بابا خندید و سرش را خاراند. مامان گفت: « فهمیدم، نمیشود!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 167صفحه 4