مجله خردسال 168 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 168 صفحه 4

گاو و پیرزن یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. در دهکده­ای کوچک و زیبا، پیرزنی زندگی می­کرد که یک گاو داشت. گاو پیرزن شاخ نداشت. اما هرروز یک سطل پر از شیر به پیرزن می­داد. پیرزن از شیر گاو، ماست و پنیر درست می­کرد و به مردم ده می­فروخت. هربار که کسی می­آمد تا از پیرزن شیر و ماست بخرد، با دیدن گاو می­خندید و می­گفت: «چه گاو عجیبی! چرا شاخ ندارد؟ گاو که بدون شاخ نمی­شود!...» پیرزن چیزی نمی­گفت و گاو، غمگین و غمگین­تر می­شد. هر بار که پیرزن گاو را به دشت می­برد تا علف تازه بخورد، همه گاو را به هم نشان می­دادند و می­گفتند: «گاو بی شاخ می­خواهد به دشت برود!» بازهم پیرزن چیزی نمی­گفت و گاو، غمگین و غمگین­تر می­شد. یک روز اتفاق عجیبی افتاد. وقتی پیرزن به آغل رفت تا شیر گاو را بدوشد، دید که گاو در آغل نیست، همه جا را گشت اما گاو نبود. پیرزن تنها شد و مردم ده بدون شیر و ماست و پنیر ماندند. هرکس به خانه­ی پیرزن می­رفت تا شیر بخرد، پیرزن می­گفت: «گاوم رفته و شیر و ماست و پنیر ندارم!» مردم دهکده تصمیم گرفتند همه جا را بگردند تا گاو پیرزن را پیدا کنند. آن­ها ازاین که گاو رفته بود، خیلی ناراحت بودند و پیرزن از همه ناراحت­تر بود چون او گاو بدون شاخش را خیلی­خیلی دوست داشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 168صفحه 4