گاو و پیرزن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
در دهکدهای کوچک و زیبا، پیرزنی زندگی میکرد که یک گاو داشت. گاو پیرزن شاخ نداشت. اما هرروز یک سطل پر از شیر به پیرزن میداد. پیرزن از شیر گاو، ماست و پنیر درست میکرد و به مردم ده میفروخت.
هربار که کسی میآمد تا از پیرزن شیر و ماست بخرد، با دیدن گاو
میخندید و میگفت: «چه گاو عجیبی! چرا شاخ ندارد؟ گاو که بدون شاخ نمیشود!...»
پیرزن چیزی نمیگفت و گاو، غمگین و غمگینتر میشد.
هر بار که پیرزن گاو را به دشت میبرد تا علف تازه بخورد، همه گاو را به هم نشان میدادند و میگفتند: «گاو بی شاخ میخواهد به دشت برود!»
بازهم پیرزن چیزی نمیگفت و گاو، غمگین و غمگینتر میشد.
یک روز اتفاق عجیبی افتاد. وقتی پیرزن به آغل رفت تا شیر گاو را بدوشد، دید که گاو در آغل نیست، همه جا را گشت اما گاو نبود.
پیرزن تنها شد و مردم ده بدون شیر و ماست و پنیر ماندند.
هرکس به خانهی پیرزن میرفت تا شیر بخرد، پیرزن میگفت: «گاوم رفته و شیر و ماست و پنیر ندارم!»
مردم دهکده تصمیم گرفتند همه جا را بگردند تا گاو پیرزن را پیدا کنند.
آنها ازاین که گاو رفته بود، خیلی ناراحت بودند و پیرزن از همه ناراحتتر بود چون او گاو بدون شاخش را خیلیخیلی دوست داشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 168صفحه 4