صبح روز بعد، همهی مردم ده به دشت رفتند تا اطراف دهکده را خوب بگردند. ناگهان در چمنزار پشت تپهها گاو را دیدند که مشغول علف خوردن بود.
مردم با خوشحالی به طرف گاو دویدند.
گاو خیلی ترسیده بود، میخواست فرار کند که پیرزن را دید.
پیرزن، سر بدون شاخ گاو را نوازش کرد وگفت: «گاو قشنگم، گاو مهربانم، چرا مرا تنها گذاشتی؟» مردم ده یکییکی به پشت گاو دست کشیدند و گفتند:
«خدا را شکر که تو را پیدا کردیم. تو خوبی، پر فایدهای و ما همه دوستت داریم!»
مردم ده گاو را به خانهی پیرزن برگرداندند و ازآن روز به بعد، هیچ وقت، هیچکس دربارهی شاخ گاو حرفی نزد همه میگفتند: «عجب شیر خوبی دارد. چه ماست خوشمزهای! به به عجب پنیری!»
پیرزن میخندید و گاو خوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 168صفحه 6