فرشتهها
عید قربان بود و مادر و مادربزرگ و زن دایی به خانهی خانم همسایه رفته بودند. من و حسین پیش پدربزرگ ماندیم.
مادرم گفت: «فقط خانمها دعوت شدهاند. بهتر است تو و حسین پیش پدربزرگ بمانید.» من و پدربزرگ با حسین بازی کردیم و او را سرگرم کردیم.
ظهر، پدربزرگ یک سفرهی کوچک پهن کرد و ناهاری را که مادربزرگ برایمان درست کرده بود، گرم کرد و آورد تا بخوریم.
وقتی من و حسین سر سفره نشستیم، پدربزرگ گفت: «مثل روزی است که امام با نوهی کوچولوشان ودوست او ناهار خوردند!»
من یک قاشق غذا در دهان حسین گذاشتم و گفتم: «برایمان تعریف کنید.»
پدربزرگ گفت: «یک روز نوهی امام با یکی از دوستانش در حیاط خانه بازی میکرد که امام از او خواست که دوستش را برای ناهار به اتاق امام
بیاورد. آن وقت امام همراه آنها ناهار خوردند.»
من یک قاشق دیگر غذا در دهان حسین گذاشتم.
پدر بزرگ گفت: «آن روزها هم فرشتهها میهمان امام بودند. مثل امروز که فرشتهها کنار سفره میهمان ما هستند.»
حسین یک قاشق غذا را به طرف پدر بزرگ برد تا در دهان او بگذارد. حسین به پدربزرگ غذا میداد و من به حسین!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 168صفحه 8