با ترس و لرز دنبال رفت و به طویلهی رسید.
فکر میکرد میخواهد با او دعوا کند اما یک ظرف پر از شیر برای آماده کرده بود.
گفت: «تو میهمان ما هستی!»
گفت: «و گرسنهای! پس بخور!»
با خوشحالی مشغول خوردن شیر شد.
و خیلی مهربان بودند.
تصمیم گرفت پیش آنها بماند، برای همیشه.
هنوز هم اگر از کنار آن مزرعه بگذری، و و را میبینی که خوب و خوش کنار هم زندگی میکنند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 168صفحه 19