رفت و به طویله رسید.
جلوی طویله پر از علف بود.
میخواست علفها را بو کند که فریاد زد: «از این جا برو! این علفها غذای من هستند.»
نگاهی به کرد و چیزی نگفت و رفت.
گرسنه بود، اما انگار توی مزرعه چیزی برای خوردن نبود.
تصمیم گرفت از مزرعه بیرون برود که ناگهان صدای را شنید.
درحالی که قدقدقدا میکرد، را صدا زد و گفت: « ! بیا که با تو کار دارد.»
گفت: «من به علفهای دست نزدم. از آنها نخوردم»
گفت: «میدانم! زودبیا! منتظر است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 168صفحه 18