عصایجادویی
مرجان کشاورزیآزاد
در دهکدهای کوچک و زیبا، پیرمردی زندگی میکرد با ریشهایی سفید و بلند،
با موهایی سفید و بلند. پیرمرد عصایی داشت که به آن تکیه میکرد و راه میرفت.
او هر روز عصا زنان به کنار درخت بزرگ وسط ده میآمد. آن جا مینشست و برای مردم قصه میگفت. او وقتی قصه میگفت، به عصا دست میکشید.
برای همین هم همه فکر میکردند که عصا جادویی است. او هیچ وقت عصا را از خودش دور نمیکرد. هیچ وقت آن را کنار نمیگذاشت.
یک روز مرد غریبهای وارد دهکده شد. او از مردم شنید که پیرمرد قصه گو، عصاییجادویی دارد. مرد تصمیم گرفت عصا را بدزدد. او میخواست به کمک عصا، قصهگوی ماهری شود. برای همین هم یک روز وقتی که پیرمرد تنها
و عصا به دست به طرف خانهاش میرفت، مرد غریبه جلوی او ایستاد و عصا را از دست پیرمرد گرفت. پیرمرد با تعجب به او نگاه کرد و چیزی نگفت.
مرد با عصا فرار کرد و رفت. او خیلی خوشحال بود که عصای جادویی را به دست آورده است.
به دهکدهای رفت و مردم را دور خودش جمع کرد و گفت:
«من داستانهای زیبایی میدانم. بیایید و به داستانهای من گوش بدهید.»
مردم یکییکی دور او جمع شدند. مرد بهعصا دست کشید، اما نتوانست داستانی بگوید. همه به او خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 175صفحه 4