فرشتهها
خانهی پدربزرگ من یک حیاط دارد. توی حیاط پر از درختهای زیبا است.
پدربزرگ من برای هر کدام از ما یک درخت کاشته است.
من هم در حیاط یک درخت دارم. مثل مادر و دایی عباس و خاله جان.
پدربزرگ امسال برای حسین یک درخت کوچولو کاشت. درست کنار درخت من.
پدربزرگ میگوید:«در حیاط خانهی امام گلهای زیبایی میرویید که امام روی هر گل اسم بچهها و نوههایشان را گذاشته بودند. امام هروقت دلشان برای بچهها تنگ میشد، به گلهای زیبای باغچه نگاه میکردند.»
من میدانم پدربزرگ هم هروقت دلش برای ما تنگ میشود، به درختهای باغچه نگاه میکند.
اما هروقت دلش برای امام تنگ میشود، فقط به آسمان نگاه میکند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 175صفحه 8