پیرمرد گفت: «این عصای پدر من است. هربار که او قصه میگفت، من کنارش مینشستم و گوش میکردم.
این عصا یادگار پدر من است. یادگار او و حرفها و قصههایش. با دیدن عصا و دست کشیدن به آن به یاد روزهای گذشته میافتم. به یاد قصههایی که از پدرم شنیدهام. جادوی این عصا همین است.»
مرد غریبه،دستهای پیرمرد را بوسید.
عصا را به ا داد و برای همیشه در آن دهکده ماند.
او میدانست جادوی عصا در گوش دادن به قصهها و حرفهای پیرمرد است. پس ماند تا یاد بگیرد و قصه گوی ماهری شود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 175صفحه 6