تمام شب را بیدار نشست و به نگاه کرد.
گفت: «تو چرا نخوابیدی؟»
گفت: «منتظر هستم بیاید. میخواهم زودتر از پدرم آواز بخوانم.»
خندید و گفت: «اگر شب را خوب نخوابی، ممکن است صبح خواب بمانی!»
اما تصمیم گرفته بود قبل از پدرش آواز بخواند.
پس میخواست بیدار بماند و صبح با دیدن اولین قوقولی قوقو را بخواند.
آن شب در حیاط ماند.
ناگهان صدای قوقولی قوقوی همه جا پیچید.
چشمهایش را باز کرد وگفت: «ایوای! خواب ماندم.»
بعد به آسمان نگاه کرد تا را ببیند، اما در آسمان نبود.
هم نبود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 175صفحه 18