فرشتهها
دیروز داییعباس به خانه ی ما آمد و به پدر و مادرم گفت که یکی از دوستانش پول لازم دارد. دایی گفت که دختر دوستش میخواهد عروس شود.
پدر و مادرم خیلی خوشحال شدند.
مادرم یک انگشتر طلا به داییعباس داد و گفت:«این هدیه را از طرف من ببر و به دوستت بده.» پدرم هم به دایی عباس پول داد و گفت: «این هم هدیهی من!»
دایی خیلی خوشحال شد.
پول و انگشتر را گرفت و رفت.
بعد از رفتن دایی عباس، مادرم دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا تو را شکر میکنم.» گفتم: «شما پول و انگشترتان را دادید. چرا خدا را شکر میکنید؟»
پدرم گفت: «وقتی خدا کسی را خیلی دوست داشته باشد، کاری میکنـد او بتـواند به دیگـران کمـک کند و باعثشادی آنها شود. امروز خدا ما راانتخاب کرد تا با کمک به دیگران شادی را به خانهشان ببریم. پس باید او را شکر کنیم و خوشحال باشیم.»
مادرم گفته بود هر وقت که خدا از کسی راضی باشد، خانهی او پر از خندهی فرشتهها میشود، مثل خانهی ما.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 178صفحه 8