مجله خردسال 178 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 178 صفحه 8

فرشته­ها دیروز دایی­عباس به خانه ی ما آمد و به پدر و مادرم گفت که یکی از دوستانش پول لازم دارد. دایی گفت که دختر دوستش می­خواهد عروس شود. پدر و مادرم خیلی خوش­حال شدند. مادرم یک انگشتر طلا به دایی­عباس داد و گفت:«این هدیه را از طرف من ببر و به دوستت بده.» پدرم هم به دایی عباس پول داد و گفت: «این هم هدیه­ی من!» دایی خیلی خوش­حال شد. پول و انگشتر را گرفت و رفت. بعد از رفتن دایی عباس، مادرم دست­هایش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا تو را شکر می­کنم.» گفتم: «شما پول و انگشترتان را دادید. چرا خدا را شکر می­کنید؟» پدرم گفت: «وقتی خدا کسی را خیلی دوست داشته باشد، کاری می­کنـد او بتـواند به دیگـران کمـک کند و باعث­شادی آن­ها شود. امروز خدا ما راانتخاب کرد تا با کمک به دیگران شادی را به خانه­شان ببریم. پس باید او را شکر کنیم و خوش­حال باشیم.» مادرم گفته بود هر وقت که خدا از کسی راضی باشد، خانه­ی او پر از خنده­ی فرشته­ها می­شود، مثل خانه­ی ما.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 178صفحه 8