مجله خردسال 180 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 180 صفحه 8

دیروز دایی­عباس به خانه­ی ما آمد و مرا با خودش به خانه­ی پدربزرگ برد. دایی­عباس در راه برای من یک جوک خیلی با مزه تعریف کرد. وقتی به خانه­ی پدربزرگ رسیدم، فورا جوک را برای پدربزرگ گفتم. پدربزرگ خیلی خندید. آن قدر که کم مانده بود بیفتد زمین! دایی عباس ماشین را پارک کرد و آمد تو. بعد شروع کرد به تعریف کردن همان جوک. پدربزرگ با این که جوک را شنیده بود، چیزی نگفت و با دقت به حرف­های دایی عباس گوش کرد. بعد مثل دفعه­ی قبل شروع کرد به خندیدن. گفتم: «پدربزرگ، شما که این جوک را شنیده بودید پس چرا دوباره به آن گوش کردید؟» پدربزرگ گفت: «وقتی کسی چیزی را برای ما تعریف می­کند، با گوش دادن به حرف­های او، به او احترام م گذاریم و این کاری است که پیامبر ما هم می­کرد. روزهایی که امام پیش ما بودند، با وجود وقت کمی که داشتند، افراد زیـادی به دیدنشان می­آمدند و هر کدام می­خواستند چیزی به امام بگویند. امام خمینی همیشه با دقت و حوصله به حرف­های آن­ها گوش می­دادند. اگر می­توانستند مشکل آن­ها را حل می­کردند و اگر نه، شنونده­ی خوبی برایشان بودند.» پدربزرگ من خیلی چیزها می­داند. او خیلی خوب است. خیلی مهربان است. من پدربزرگم را به اندازه­ی همه­ی دنیا دوست دارم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 180صفحه 8