دیروز داییعباس به خانهی ما آمد و مرا با خودش به خانهی پدربزرگ برد. داییعباس در راه برای من یک جوک خیلی با مزه تعریف کرد.
وقتی به خانهی پدربزرگ رسیدم، فورا جوک را برای پدربزرگ گفتم. پدربزرگ خیلی خندید. آن قدر که کم مانده بود بیفتد زمین!
دایی عباس ماشین را پارک کرد و آمد تو.
بعد شروع کرد به تعریف کردن همان جوک.
پدربزرگ با این که جوک را شنیده بود، چیزی نگفت و با دقت به حرفهای دایی عباس گوش کرد. بعد مثل دفعهی قبل شروع کرد به خندیدن.
گفتم: «پدربزرگ، شما که این جوک را شنیده بودید پس چرا دوباره به آن گوش کردید؟»
پدربزرگ گفت: «وقتی کسی چیزی را برای ما تعریف میکند، با گوش دادن به حرفهای او، به او احترام م گذاریم و این کاری است که پیامبر ما هم میکرد.
روزهایی که امام پیش ما بودند، با وجود وقت کمی که داشتند، افراد زیـادی به دیدنشان میآمدند و هر کدام میخواستند چیزی به امام بگویند. امام خمینی همیشه با دقت و حوصله به حرفهای آنها گوش میدادند. اگر میتوانستند مشکل آنها را حل میکردند و اگر نه، شنوندهی خوبی برایشان بودند.»
پدربزرگ من خیلی چیزها میداند.
او خیلی خوب است. خیلی مهربان است.
من پدربزرگم را به اندازهی همهی دنیا دوست دارم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 180صفحه 8