4) مادر او را گرفت و گفت: «نه!تو باید شیر بخوری!»
5) بعد او را بلند کرد و گفت: «ببین! بچههای خوب شیر میخورند.»
6) بچهی خاله جان مشغول شیر خوردن بود.
7) بچه بابون حرف مـادرش را گوش کرد و مشغول شیر خوردن شد. مادر، خوشحال بود و میخندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 180صفحه 21