مرجان کشاورزی آزاد
خنده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که موشی به دیدن جادوگر رفت، او را ناراحت و غمگین دید. موشی پرسید: «چی شده؟»
جادوگر گفت: «خندهام را گم کردهام. نمیدانم جادوی برگشت خنده چیست؟» موشی فکر کرد کاری کند که جادوگر دوباره بخندد و شاد شود.
برای همین هم یک سیب روی سرش گذاشت و شروع کرد به راه رفتن! اما جادوگر اصلا نخندید.
موشی یک ماجرای خندهدار برای جادوگر تعریف کرد، اما جادوگر باز هم نخندید. موشی میخواست جادوگر را قلقلک بدهد اما ترسید این کار، او را عصبانی کند.
موشی کنار پنجره رفت.
به بیرون نگاه کرد و فکر کرد و فکر کرد. ناگهان با خوشحالی فریاد زد: «فهمیدم!»
بعد دست جادوگر را گرفت و او را با خودش به بیرون برد. بچهها مشغول بازی بودند.
موشی به آنها گفت: «ما هم بازی؟» بچهها گفتند: «قبول!»
بعد، همه با هم مشغول قایم موشک بازی شدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 199صفحه 4