فرشتهها
وقتی پدر بزرگ به خانه میآید، مادر و دایی عباس به او سلام میکنند.
مادر، کت پدربزرگ را برایش آویزان میکند و دایی عباس، کفشهایش را در جاکفشی میگذارد.
مادرم میگوید: «خدا دوست دارد همیشه به پدر و مادر احترام بگذاریم.»
دایی عباس میگوید:
«خندهی پدر و مادر یعنی خنده فرشتهها.»
دیروز وقتی پدربزرگ به خانه آمد، من و حسین به او سلام کردیم و پاهایش را بغل گرفتیم.
پدر بزرگ خندید و سر ما را بوسید.
من میدانم که خدا از این کــار مـا خوشحــال شد و فرشتهها خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 199صفحه 8