جادوگر چشم گذاشت و بچهها قایم شدند.
بعد او برای پیدا کردن بچهها، همه جا را گشت و آنها را یکییکی پیدا کرد. اما هرچه گشت، موشی را پیدا نکرد.
موشی بالای کلاه جادوگر نشسته بود.
وقتی جادوگر فهمید تمام مدت، موشی روی کلاهش نشسته بود، آنقدر خندید که از خنده افتاد روی زمین!
موشی با خوشحالی گفت: «این هم خندهی تو، دوست خوب من!»
جادوگر همینطوری که میخندید، به خانه برگشت و در کتاب جادویش نوشت: «جادوی برگشت خنده: یک دوست خوب و بازی، بازی، بازی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 199صفحه 6