گفت: «من از نمیترسم. از میترسم. نگاه کن! بالایکوه نشسته است. اگر مرا ببیند، فورا مرا میگیرد.»
کمی فکر کرد و گفت: « از خارهای میخوشش نمیآید و با من کاری ندارد. بیا پشت من بنشین تا با هم از پل بگذریم.»
به نگاه کرد و گفت: «نه! نه! خارهای پشت تو خیلی تیز هستند.»
گفت: «پس صبر کن تا من به خانهی بروم و از او کمک بخواهم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 199صفحه 18