خرگوش کوچولو گفت: «این کتاب داستان مال من است. آن را به میمون نمیدهم.»
مادر گفت: «حالا دیدی؟! هر کس آن چیزی را که مال خودش است را دوست دارد. حالا بیا با هم به خانهی میمون برویم و توپ او را پس بده. با این کار تو، میمون خیلی خوشحال میشود.»
خرگوش کوچولو و مادرش رفتند تا به درختی رسیدند که خانهی میمون آن جا بود.
خرگوش میمون را صدا زد و گفت: «میمون جان! بیا! توپ تو را برایت پیدا کردم.» میمون از بالای درخت فریاد زد: «آن را بینداز بالا!»
خرگوش توپ را بالا انداخت، اما میمون دوباره آن را پایین انداخت.
خرگوش توپ را بالا انداخت و باز میمون آن را پایین انداخت. و این طوری توپ بازی آنها شروع شد.
هم میمون شاد بود، هم خرگوش.
هم توپ میمون پیدا شده بود، هم کتاب خرگوش!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 213صفحه 6