این مال من است
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که خرگوش کوچولو به خانه میرفت، توی راه، چشمش به یک توپ قـشنگ افتاد. خرگوش کوچولو کتاب داستانی که در دست داشت روی زمین گذاشت و مـشـغول بازی با توپ شد. خرگوش کوچولو در حالی که توپ را لا به لای علفها و درختها شوت میکرد، رفت و کتابش همان جا ماند.
میمون دنبال توپش میگشت که کتاب خرگوش کوچولو را دید و آن را شناخت. میمـون
میدانست که خرگوش کتاب داستانش را خیلی دوست دارد. برای همین هم کتاب را برد تا به خرگوش کوچولو بدهد، اما خرگوش خانم گفت که خرگوش کوچولو هنوز به خانه بر نـگشته است و او میتواند منتظر برگشتن خرگوش کوچولو بماند. میمون کتاب را به خرگوش خـانم داد و گفت: «باید بروم و توپم را پیدا کنم.»
میمون رفت و کمی بعد، خرگوش کوچولو به خانه بر گشت، با یک توپ قشنگ! مادر پرسید: «این توپ را از کجا آوردهای؟»
خرگوش کوچولو گفت: «توپ را پیدا کردم و حسابی با آن بازی کردم.»
خرگوش خانم گفت: «این توپ میمون است. زود آن را ببر و به میمون بده.» خرگوش کوچولو توپ را بغل گرفت و گفت: «نه! من آن را پیدا کردهام،
پس مال من است.» مادر گفت: «تو فکر میکنی اگر کسی چیزی را پیدا کرد، مال خودش میشود؟» خرگوش به توپ نگاه کرد و گفت: «بله!»
مادر گفت: «پس این کتاب داستان را ببر و به میمون بده، چون امروز میمون کتاب تو را پیدا کرد ولی آن را به اینجا آورد تا به تو بدهد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 213صفحه 4