فرشتهها
پدربزرگ، رو به روی من نشسته بود و خمیازه میکشید. من هم خمیازهام گرفت.
پدربزرگ خندید و گفت: «از قدیم گفتهاند خمیــازه، خمیــازه میآورد.» مادرم گفت: «و خنده هم خنده میآورد.»
مادر خندید. من هم خندهام گرفت.
پدربزرگ گفت: «اگـر خوبی کنی، خوبی میبـیـنی. بــا دیگـران مهربان باشی، با تو مهربان میشوند. با ادب باشی، همه بـا تـو، با ادب رفتار میکنند.»
پدربزرگ میخواست چیزی بگویدکه باران شروع کرد به باریدن. من و مـادر و پـدربزرگ رفتیم پشت پنجـره. پدربــزرگ گفت: «خدا را شکر! زمین تشنه بود، آسمان بارید.»
گفتم: «آسمان به زمین باران داد تـا درختها و گـلهــا تـشـنـه نمانند. حالا زمین به آسمان چه میدهد؟»
پدربزرگ گفت: «خورشید میتابد و دوباره آب را بخار میکند. آسمان باز هم پر از ابر میشود.» مادر، مرا بغل گرفت و گفت: «نگاه کن! این همه زیبایی را خدا به ما داده است. اگـر گفتی که ما باید برای خدا چه کنیم؟» گفتم: «من نمیدانم.» مادرم گفت: «فقط او را شکر کنیم و آن طور بـاشـیم که خدا دوسـت دارد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 213صفحه 8