مادر من...
مادر من در یک فروشگاه بزرگ کار میکند. مادر من صندوقدار است.
وقتی مشتریها چیـزهـایی را که لازم دارند در سبد مخصوص فروشگاه میگذارند، پیـش مادر من میآیند. آنوقت مادرمن به آنها میگویـد که برای خریدشـان چه قدر بـاید پـول بدهند. آنها هم پولهـا را بـه مـادرم مـیدهـنـد تـا در صنـدوق مخصـوص بگذارد. یک روز به مـادرم گفتم: «همهی این پولهـا مال شما است؟» مادرم گفت: «نه! این پولها مـال فـروشـگـاه است.» مـادر من، هـر مـاه، حقـوق میگیــرد. وقتی مـادرم حـقـوق مـیگیرد، مـن و مادرم بـا هم از فروشگاه خرید میکنیم و پولهـا را به دوسـت مـادرم که او هـم صـنــدوقدار اسـت میدهیم، اما پولها مال او نمیشود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 213صفحه 22