گفت: «میترسم بیاید و تخمهای را بخورد.» پرسید: «کدام تخمها؟»
، آرام را کنار زد و گفت: «این تخمها! باد، ی را از بالای پایین انداخته.»
گفت: «باید مواظب باشیم تا این تخمها نشکنند و زیر باران خیس نشوند.»
و ، آرام را روی زمین کشیدند و به گوشهای زیر بردند.
همین موقع صدای به گوش رسید.
او آواز میخواند و نزدیک و نزدیک تر میآمد. و با ترس به هم نگاه کردند.
گفت: « عزیز! فرار کن! اگر تو را ببیند، تو را میخورد.»
گفت: «اگر من فرار کنم ممکن است او تخمهای را ببیند و آنها را بخورد.»
نمیدانست چه کند. نزدیک و نزدیک تر میشد.
ناگهان به گفت: «تو را سرگرم کن تا من برگردم!» و با سرعت از آن جا رفت.
در حالی که میلرزید، کنار ی ایستاد.
به رسید و گفت: «به به! چه خوب و شجاعی! تو از من نمیترسی؟»
با صدایی لرزان گفت: «نه! از تو نمیترسم.»
در حالی که به نزدیک میشد، گفت: «حتی اگر بخواهم تو را بخورم؟»
گفت: «حتی اگر بخواهی مرا بخوری!»
دندانهای تیزش را به نشان داد و گفت: «پس وقت خوردن تو رسیده!»
همین موقع، زمین لرزید و لرزید. صدای پای زودتر از خودش رسید.
بعد در حالی که فریاد میزد: «از این طرف! از این طرف!» به و نزدیک شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 153صفحه 18