باد و برگ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
پاییز از راه رسیده بود.
علفهای بلند زیر پای پاییز، آرام آرام میرقصیدند و کلاغها روی شاخههای درخت قارقار میکردند.
پاییز، برگی را از شاخه جدا کرد و گفت: «حالا برو و پیام مرا به همه برسان!»
برگ خندید و گفت: «به همه چه بگویم؟»
پاییز، در گوش برگ چیزی گفت و او را به باد سپرد.
برگ و باد رفتند و رفتند و رفتند.
درخت، برگ را دید.
شاخههایش را جلو برد و او را گرفت.
برگ، پیام پاییز را به گوش برگهای درخت گفت.
برگها، پچ پچی کردند و زرد و سرخ و نارنجی شدند.
باد، برگها را از درخت جدا کرد و با خود برد.
برگ رفت و رفت تا به لانهی سنجاب رسید.
سنجاب وقتی پیام پاییز را شنید، دمش را جمع کرد و سرش را روی آن گذاشت و خوابید. باد و برگ رفتند و رفتند.
از کوهها گذشتند و به رودخانه رسیدند.
برگ توی آب افتاد و پیام پاییز را به رود گفت.
رود، پر از موج شد و آواز خواند و رفت.
ماهیها آواز رود را شنیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 160صفحه 4