مجله خردسال 160 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 160 صفحه 4

باد و برگ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. پاییز از راه رسیده بود. علف­های بلند زیر پای پاییز، آرام آرام می­رقصیدند و کلاغ­ها روی شاخه­های درخت قارقار می­کردند. پاییز، برگی را از شاخه جدا کرد و گفت: «حالا برو و پیام مرا به همه برسان!» برگ خندید و گفت: «به همه چه بگویم؟» پاییز، در گوش برگ چیزی گفت و او را به باد سپرد. برگ و باد رفتند و رفتند و رفتند. درخت، برگ را دید. شاخه­هایش را جلو برد و او را گرفت. برگ، پیام پاییز را به گوش برگ­های درخت گفت. برگ­ها، پچ پچی کردند و زرد و سرخ و نارنجی شدند. باد، برگ­ها را از درخت جدا کرد و با خود برد. برگ رفت و رفت تا به لانه­ی سنجاب رسید. سنجاب وقتی پیام پاییز را شنید، دمش را جمع کرد و سرش را روی آن گذاشت و خوابید. باد و برگ رفتند و رفتند. از کوه­ها گذشتند و به رودخانه رسیدند. برگ توی آب افتاد و پیام پاییز را به رود گفت. رود، پر از موج شد و آواز خواند و رفت. ماهی­ها آواز رود را شنیدند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 160صفحه 4