رقصیدند و خندیدند.
گلهای چمنزار با شنیدن آواز رود و پیام پاییز، گلبرگهایشان را بستند و به خواب رفتند.
برگ خسته بود.
روی علفها نشست و به آسمان نگاه کرد.
آسمان پراز ابر بود.
باد گفت: «پاییز، برای من پیامی نداشت؟»
برگ روی علفها غلتید و گفت: «چهطور نمیدانی که تو خودت پیام پاییز بودی! پیام به خواب رفتن گلها، سنجابها و درختها. پیام جاریشدن رودها و زرد شدن علفها.»
باد، برگ را بلند کرد و گفت: «من؟»
برگ گفت: «صدای هوهوی توو خشخش برگها پیام پاییز بود. پیام سلام و رسیدن او!»
باد خوشحال بود.
برگ را بلند کرد و با هم چرخیدند و خندیدند و رفتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 160صفحه 6