تصمیم گرفت صدفش را بگذارد و برود توی یک زندگی کند.
از آن جا رد میشدکه را دید و پرسید: «کجا میروی؟»
گفت: «من این صدف را نمیخواهم. میخواهم بروم و یک پشتم بگذارم!»
گفت: « خیلی سنگین است. تو زیر آن له میشوی.
گفت: « نه! یک دارد.من هم میخواهم بهجای صدف، یک خانهی من باشد.»
گفت: «اما او یک است. را میخورد توی آن را سوراخ میکند، بعد همانجا میماند و زندگی میکند، تو که نمیخوری. چه طور میخواهی را سوراخ کنی؟»
کمی فکر کرد و گفت: «نه! من دوسـت ندارم. اصلا دلم میخواهد در و دیوار خـانهام
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 160صفحه 18