فرشتهها
دیروز داییعباس و زن دایی به خانهی ما آمدند و حسین را پیش ما گذاشتند.
آنها میخواستند به مکه بروند و چون حسین خیلی کوچک است، او را با خودشان نبردند.
شب، حسین گریه میکرد. مادرم تا صبح او را بغل گرفت و برایش لالایی خواند.
به مادرم گفتم: «شما حسین را بیشتر از من دوست دارید.»
مادرم گفت: «عزیز دلم! هر مادری بچهی خودش را بیشتر از همهی بچههای دنیا دوست دارد. ولی حسین، پسر دایی عباس است. او خیلیخیلی کوچولو است و به ما احتیاج دارد. حالا که پدر و مادر حسین، اینجا نیستند، ما باید از او مراقبت کنیم.»
گفتم: «دایی عباس که نمیداند شما چه قدر برای حسین زحمت میکشید.»
مادرم خندید و گفت: «دایی عباس و زن دایی به زیارت خانهی خدا رفتهاند.کمک کردن به کسی که برای زیارت میرود، خداراخیلی خوشحال میکند. فرشتهها هرروز و هرشب تورا میبینند
که با حسین بازی میکنی، برای او شیر درست میکنی و مراقب او هستی.»
حسین به من نگاه میکرد و میخندید.
مثل فرشتهها که به من نگاه میکردند و میخندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 160صفحه 8