فرشتهها
چند روز پیش، حسین خانهی ما بود. دایی عباس و زن دایی، جایی کار داشتند. آنها حسین را پیش ما گذاشتند و رفتند.
ظهر، مادر سفرهی ناهار را پهن کرد و من و مادر و حسین با هم غذا خوردیم.
بعد از غذا، من و حسین رفتیم تا با هم بازی کنیم و مادرم مشغول جمع کردن سفره شد. به حسین گفتم: «بیا با هم کمک کنیم تا سفره زودتر جمع شود.»
من و حسین ظرفها را یکییکی به آشپزخانه میبردیم که دیدم مادرم خرده نانها را در یک ظرف جمع کرده.
گفتم: «مادر، این را بدهید من دور بریزم.»
مادر گفت: «نه! مگر مهمانهایت را فراموش کردهای؟» من به حسین نگاه کردم. او تنها مهمان ما بود.
ناهارش را هم خورده بود. خندیدم و گفتم: «مهمان؟!» مادرم همین طور که سفره را جمع میکرد گفت: «میدانی هر روز امام دور سفرهی کوچکشان چندین مهمان داشتند؟»
گفتم: «نه! نمیدانم.»
مادرم من و حسین را کنار پنجره برد و گفت: «نگاه کن! هوا خیلی سرد است. گربهها و گنجشکها گرسنه هستند. توی سفرهی ما، برای سیر کردنشان چیزهایی پیدا میشود.»
گفتم: «من فهمیدم! مهمانهای امام گنجشکها بودند!»
حسین گفت: «پیشی!» من خندیدم و به مادر نگاه کردم. من و حسین آن روز خردههای نان باقی مانده در سفره را به گنجشکها دادیم. همانها که هر روز مهمان سفرهی امام بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 219صفحه 8