
خرگوش جواب داد: «نه! من با میمون قهر کردهام.»
مادر گفت: «پس بیا به من کمک کن تا با هم لباسها را روی بند پهن کنیم. تا آفتاب درآسمان است لباسها باید خشک شوند.»
خرگوش کوچولو و مادرش توی حیاط مشغول پهن کردن لباسها بودند که ناگهان باد تندی آمد و جورابی را که در دست خرگوش کوچولو بود با خودش برد.
خرگوش کوچولو خیلی ناراحت شد اما مادر به او گفت: «ناراحت نباش! این فقط یک اتفاق بود.باد، فرق جوراب و بادباک را نمیداند!»
خرگوش کوچولو کمیفکر کرد وگفت: «مادرجان،من باید سری به میمون بزنم. کار مهمی دارم.زود
برمیگردم.»
مادر خندید و چیزی نگفت.
خرگوش کوچولو پیش میمون رفت. او را بوسید وگفت: «دوست من، ناراحت نباش! اگر باد کلاهم را برد، فقط یک
اتفاق بود. باد که فرق کلاه و
بادبادک را نمیداند!»
میمون از این حرف خرگوش کوچولو خندهاش گرفت و آنها دوباره با هم آشتی کردند و باز هم بازی و شادی شروع شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 219صفحه 6