
قصه دوست
آتاسای
محمد یوسفی
آتاسای با خودش گفت :
- اگر من نباشم ، خورشید و بچه ها و گنجشکها و مردم کوچه و ماشینها چه می کنند؟
آتاسای قرص جادویی را که پیرترین جادوگر شهر به او داده بود ، به دهانش انداخت و آن را قورت داد. در یک چشم برهم زدن آتاسای غیب شد و دیگر کسی او را ندید. اما آتاسای ، مردم و آسمان و خورشید و درختها را می دید.
آتاسای دوان دوان به پشت بام خانه رفت. چه کسی برای گنجشکها دانه پاشیده بود؟
دختر همسایه ، پشت کولری قایم شده بود. به گنجشکها نگاه می کرد و نخودی می خندید. گنجشکها هم آتاسای را نمی دیدند.
دختر همسایه می گفت :
- آی گنجشکها ، آتاسای ممکن است شما را فراموش کند ، اما من فراموش نمی کنم. همیشه یکی هست که گنجشکها را خیلی خیلی دوست داشته باشد.
آتاسای به طرف پله راه افتاد. آرام آرام پایین می رفت و به حرف دختر همسایه فکر می کرد.
آتاسای به کوچه رفت. بچه ها توپ بازی می کردند ، یکی از بچه ها گفت :
- اگر آتاسای به کوچه نیاید ، یکی دیگر به جای او بازی می کند.
آتاسای به خودش گفت : "پس یکی هست که به جای من بازی کند!"
آتاسای به دکان بقالی که همیشه از آن جا شکلات و بستنی و لواشک می خرید ، رفت.
مرد بقال به بچه ای شکلات و بستنی داد و گفت :
- به هرحال بستنی و شکلاتهای من به فروش می روند ، حالا آتاسای آنها را بخرد ، یا بچه ای دیگر ، این کوچه پر از بچه است!
آتاسای دلش شکلات خواست ، اما دوان دوان از جلوی بقالی رد شد و به شیشه فروشی رسید ، مرد شیشه فروش گوش بچه ای را تاب می داد و می گفت :
مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 5