مجله کودک 01 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 01 صفحه 27

نفرشان یتیم بودند. "بیل" در همین افکار بود که ناگهان صدای معلمشان را شنید. "خوب بیل جواب تو چیست؟" "بیل" یکدفعه به خودش آمد ، او حتی سوال معلمش را نمی دانست. با صدای آرامی پرسید : "خانم ، شما چه سوالی پرسیدید؟" خانم معلم گفت : "بیل من دیگر تکرار نمی کنم. دوبار از تو سوال کردم." بعد به حریف بیل نگاه کرد : "کرین تو می دانی؟" کرین سرش را تکان داد و گفت : "نه!" خانم معلم نگاه خشمگینی به آنها کرد و گفت : "ای کاش شما دو تا قبل از اینکه به کلاس بیایید ، به جای کارهای دیگر کمی درس می خواندید!" و بعد شاگرد دیگری را صدا زد که او جواب داد : "فلوریدا جایی است که سفینه های فضایی به آسمان می فرستد." "بیل" که از خودش عصبانی بود ، فکر کرد : "اگر سوال را گوش کرده بودم جوابش را می دانستم." چرا خانم معلم او و "کرین" را صدا زد؟ آیا او از دعوای آنها باخبر بود؟ وقتی زنگ ناهار به صدا درآمد ، "بیل" واقعا نگران بود که "کرین" دوباره به سراغش بیاید. اما از او خبری نبود. کتی که از دعوای برادرش باخبر شده بود ، به طرف او دوید و بغلش کرد. بیل گفت : «هی کتی ، دارم خفه می شوم!» "کتی" گفت : "بیل ، شنیدم داشتی دعوا می کردی. اول شنیدم صورتت خونی شده ، بعد گفتند که چشمت سیاه شده و بعد هم گفتند که سرت شکسته و احتیاج به بخیه دارد. من خیلی دلواپس شدم. معلم من را آرام کرد و گفت که حالت کاملا خوب است ، اما با این وجود باز هم ناراحت بودم." درست در همین موقع "سامی" به طرف آنها دوید و گفت : "هی بیل" ، "بچه خرس کوچولو" ، واقعا اسم خوبی است که میمون روی تو گذاشته است." بیل بدون اینکه از حرف "سامی" ناراحت شود ، دستی به پشت او زد و با هم به راه افتادند. "بیل" به سامی گفت : «امروز صبح من را نجات دادی ، بز شیطان!» "سامی" مغرورانه گفت : "دیدی چطور به او حمله کردم؟ او یکدفعه به هوا رفت." "کتی" پرسید : "چطور دعوا شروع شد؟ حالا تمام شد یا نه؟" "سامی" جواب داد : "امیدوارم! بیل اگر آنها به همین وضع ادامه دهند می توانند ترا را از مدرسه بیرون کنند." "بیل" گفت : "مشکل همین جاست. نمی دانم ، من حتی این پسر را نمی شناسم. اما اسمش "کرین هارت" است من قبل از امروز به او سلام می کردم ، همین." آنها به طرف خانه به راه افتادند. خانه آنها در جنگلی واقع در شهر کوچکی بود. "خانم تانری" بیرون خانه ایستاده بود و برای آنها دست

مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 27