مجله کودک 01 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 01 صفحه 15

فهمیده ها تو همچون غنچه های چیده بودی که در پرپرشدن خندیده بودی مگر راز حیات جاودان را تو از فهمیده ها فهمیده بودی؟ «فهمیده ها» را می شناسید؟ آنها بچه هایی هستند که با وجود کوچک بودنشان ، کارهای بزرگ را انجام می دهند. کارهای بزرگی مثل : دوست داشتن مردم ، احترام به خوبی ها ، فداکاری به خاطر دیگران ، تلاش برای رسیدن به هدفهای بزرگ و هزار و یک کار خوب دیگر ، کارهایی که خود شما در طول روز ، بسیاری از آنها را انجام می دهید ، با همین دستهای کوچکتان ، پس شما هم می توانید یک فهمیده باشید. حالا که شما هم یک «فهمیده» هستید ، خوب می دانید که فهمیده بودن زیاد هم آسان نیست ، گاهی برای انجام دادن یک وظیفه یا یک کار خوب ، باید سختی کشید. مثل پطرس ، پطرس فداکار ، همه شما پطرس را می شناسید. با فداکاری بزرگ او هم آشنا هستید. اما می دانید که ما پطرس های فراوانی داریم؟ منظورم بچه هایی نیست که جلوی آب سد را گرفته باشند. منظورم کودکان و نوجوانانی است که کارهایی به مراتب بزرگتر و به یادماندنی تر از پطرس انجام داده اند. کارهایی که حتی به قیمت از دست دادن جان شیرین خود ، از آن دست نکشیده اند. شما چند مورد از این بچه ها را می شناسید؟ برای ما نامه بنویسید و آنها را به آینه معرفی کنید ، پشت پاکت هم بنویسید : مربوط به فهمیده ها روزی که مدرسه را آب برد ... یادم می آید پارسال که نفیسه می خواست به مدرسه برود ، روزهای اول خیلی می ترسید. آنقدر دلهره داشت که اول مهر به مدرسه نرفت و فردایش با کلی التماس و دلداری پدر و مادرش ، به همراه مادر به مدرسه رفت. او از من یکسال بزرگتر بود. از آن موقع من هم دلهره داشتم ، چون می دانستم امسال نوبت من است و من باید امسال به مدرسه بروم. اگر روزی به بیرون از خانه می آمدم ، سعی می کردم از مسیری بروم که از مدرسه دور باشد. نمی دانم چرا ، ولی صدای همهمه بچه ها از داخل مدرسه مرا به وحشت می انداخت. فکر این که من هم باید به زودی روپوش و مقنعه بپوشم و صبحها کله سحر از خواب بیدار شوم و به مدرسه بروم ، عذاب آور بود. شنیده بودم نیمکت های کلاسها چوبی و سفت است و در کلاس اگر با دوستانت صحبت کنی معلم از تو ایراد می گیرد. در مدرسه دل آدم برای مامان تنگ می شود ، ولی تا ظهر کسی حق ندارد از مدرسه خارج شود. به نظر شما فکرش هم ترسناک نیست؟! تا قبل از این که نفیسه به مدرسه برود هرروز صبح تا شب کارمان این

مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 15