
- یک روز آتاسای شیشه های مرا می شکند ، یک روز بچه ای دیگر؟ خلاصه یکی هست که شیشه های مرا بشکند ، نه؟
بچه گریه می کرد.
آتاسای سرکوچه نشست و به دو تا دوستهایش که یواش یواش می آمدند ، نگاه کرد. آنها آتاسای را نمی دیدند و هرچه دلشان می خواست ، می گفتند. اولی گفت :
- امروز آتاسای نبود و من مبصر کلاس شدم.
دومی گفت :
- تو هم نباشی ، من مبصر می شوم ، نه؟ تو کی به مدرسه نمی آیی ، ها؟
آن دو با هم دعوایشان شد. آتاسای حوصله نداشت دعوا را تماشا کند ، به طرف خیابان رفت.
خیابان شلوغ بود. چند ماشین با هم تصادف کرده بودند و صدای بوق بوق ماشینهای دیگر قطع نمی شد. آتاسای از یک اتوبوس بالا رفت ، روی آن ایستاد و گفت : "باز بچه ای با ماشینی تصادف کرده است."
بچه بیهوش برروی دست مردی بود و راننده می گفت :
- هرروز در این جا یک بچه زیر ماشین می رود.
آتاسای با خودش گفت : "فرق نمی کند ، آن روز ماشین به من زد ، امروز ماشینی دیگر به این بچه زده
مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 6