مجله کودک 01 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 01 صفحه 28

تکان می داد. او گفت : "بچه ها من ناهارم را به اتاق بزرگ برده ام. تا من جارو را سرجایش می گذارم ، شما هم دست و رویتان را بشویید." بچه های جنگل اتاق بزرگ را خیلی دوست داشتند. آنجا محوطه ای بود که میز و صندلی و یک اجاق گاز کوچک داشت. بچه ها در آن قفسه هایی برای بشقابها و فنجانها درست کرده بودند. همین طور مقداری کاغذ و مداد و چند کتاب هم در آنجا بود ، با پرده هایی آویزان و پنج چراغ چشمک زن. وقتی این چراغها را روشن می کردند زیبایی خاصی به شب می بخشید. چون در آن شهر کوچک چراغهای زیادی در خیابانها روشن نبود. وقتی نشستند که ناهار بخورند ، "سامی" گفت : "بیل ، جریان دعوا را برای خانم تانری تعریف کن" بعد از اینکه "خانم تانری" ماجرا را شنید به "بیل" گفت : "خوب چه چیزی باعث شده که او این کار را بکند؟! شماره تلفنش را از مدرسه بگیر تا من به خانه آنها تلفن کنم." "بیل" گفت : "من انتظار داشتم که موقع ناهار او باز هم دعوا راه بیندازد." "سامی" در جوابش گفت : "فکر می کنی بعدازظهر وقتی مدرسه تعطیل شد باز هم تو را گیر بیندازد؟ اگر این طور است ، لطفا دیگر روی من حساب نکن." "بیل" گفت : "راستش را نمی دانم ، اما بالاخره باید به مدرسه برویم." "سامی" از جایش بلند شد گفت : "ناهار خوبی بود ، شام چی داریم؟ "خانم تانری"جواب داد : ساندویچ." سامی گفت : "ساندویچ! به به گرسنه شدم. یا الان به من غذا می دید یا من می میرم. اصلا هم مرا مجبور نکنید که به مدرسه بروم." بعد بیرون رفت و دست ها و پاهایش را دور یک درخت پیچاند ، درست مثل یک میمون ، همه می خندیدند و او را هل می دادند. "خانم تانری" با دست به پشت او زد و گفت : "میمون ، ادامه بده." سامی شروع کرد به بالا و پایین پریدن.! او جیغ می زد و بدنش را می خاراند. او این کار را درست تا پایین جاده ادامه می داد. ناگهان کتی با تعجب گفت : "اُه ...!" او همان پسر قدبلندی را که حریف "بیل" بود ، دید که به درخت تکیه داده بود. دست و پاهای لاغرش درست مثل شاخه های باریک یک درخت بودند. بعد با لبخندی تمسخرآمیز به آنها نگاه کرد و گفت : "هی بچه ها ، پس شما اینجا زندگی می کنید؟" سپس دستهایش را در جیبش فروکرد ، خنده کوتاهی کرد و به طرف مدرسه به راه افتاد. کتی با ترس گفت : "اُه خدای من ، فکر می کنید او اداهای سامی را دید و فکر کرد که دارد او را مسخره می کند؟" "سامی" با بی توجهی گفت : "برای من که اهمیتی ندارد. اشتباه او این بود که با بیل دعوا کرد." "بیل" گفت : "سامی ، ادامه بده ما مجبور نیستیم همانطوری باشیم که او می خواهد." کتی گفت : "شاید او آمده بود عذرخواهی کند؟ چون سعی نکرد سر ظهر دعوا راه بیندازد." : "بگذارید ببینیم بعدازظهر چه می کند." اما بچه ها آن روز بعد از ظهر دیگر او را ندیدند. "ولی کرین بار دیگر به باغ آنها خواهد آمد!" ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 28