
داستان دوست
نامه ای از آسمان
طاهره ایبد
این طرف و آن طرف می رفت و گاهی پشت دست خود می زد و می گفت : «حالا چکار کنم؟ دیدی چه شد؟ چه بلایی سرمان آمد؟»
دوستش گوشه ای نشسته بود و او را که می خواست گریه کند ، نگاه می کرد. مرد دوباره گفت : "عجب بدبختی بزرگی!"
دوستش گفت : "خب تو که تقصیری نداشتی!"
او بغض کرده گفت : "گناهی نداشتم؟! من باید این بار را به بغداد می رساندم! حالا چه خاکی به سرم بریزم."
دوستش توی کاسه گلی آب ریخت ، به او داد و گفت : «بخور ، حالت بهتر شود. اینقدر هم غصّه نخور ، با غصّه خوردن که مشکلت حل نمی شود ، تازه کاری هم نمی توانی بکنی.»
مرد توی سرش زد و روی خاک نشست و گفت : "بیچاره شدم ، همه را بردند ... کاش جنسها مال خودم بود."
دوستش دست روی شانه اش گذاشت و گفت : "مثل بچه ها شده ای ... بارها و بارها دزد به کاروانها زده، بیشتر وقتها هم کسی نتوانسته است کاری بکند ، آنها هم همه چیز را برداشته اند و رفته اند. تو که خودت پارچه ها را ندزدیده ای. با دزدها هم که ارتباط نداشته ای. بیخودی این قدر حرص نخور."
مرد گفت : "تو می گویی چه کار کنم؟ جواب امام
فردا روز ولادت امام جواد (ع) است این روز بر شما مبارک باد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 32