مجله کودک 08 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 08 صفحه 4

د مثل دوست چند سالی بود که میخواستم روزه بگیرم، امّا نمیتوانستم. چون کوچکتر از آن بودم که بتوانم سحرها از خواب بیدار شوم. مادرم هم اجازه نمیداد بدون سحری روزه بگیرم. تازه اگر هم دور از چشم مادرم، میتوانستم بدون خوردن صبحانه به مدرسه بروم، نزدیکیهای ظهر گرسنگی امانم نمیداد. آن وقت مجبور بودم روزة کلّه گنجشکی ام را هم بخورم! برای همین ماه رمضانها به بزرگترها حسودیام میشد. وقتی که پای سفرة افطار، روزهشان را باز میکردند، من دلم میگرفت. تا اینکه دوازده سالم شد. مادرم می گفت پسرها میتوانند تا پانزده سالگی صبر کنند، امّا من بیشتر از این طاقت نداشتم که با بزرگترها به مهمانی خدا نروم . پس عزمم را جزم کردم و تصمیم گرفتم ماه رمضان آن سال را روزه بگیرم. شب اوّل ماه، قبل از آن که کارهای مادرم تمام شود، به سراغ بغچه جانمازش رفتم. سجّاده را که باز کردم، کتاب دعای خوشبوی مادرم را دیدم. خیلی دلم میخواست بدانم توی آن کتاب چه نوشتهاند که مادر، شبهای طولانی برگهای آن را ورق می زند و زمزمه میکند و اشک می ریزد. با سرعت برگهای آن را ورق زدم تا رسیدم به دعاهای ماه مبارک رمضان. دیدم چقدر دعا دارد! دعا برای دیدن هلال ماه رمضان، دعاهای شب اوّل، دعاهای شبهای دیگر، دعاهای روز، دعاهای شب... باعجله به ترجمة بعضی از دعاها نگاه کردم براستی که زیبا بود. اشک داشت توی چشمهایم حلقه میزد که صدای پای مادر را شنیدم. زود کتاب را سرجایش گذاشتم و جانماز را جمع کردم و بغچه را پیچیدم. به خودم قول دادم که آن شب ، قبل از سحر از خواب بیدار شوم. لباس راحتی را که مادر به تازگی برایم دوخته بود و هنوز نپوشیده بودم، کنار گذاشتم. دلم میخواست وقتی هنوز پدر و مادرم از خواب بیدار نشدهاند، من از خواب بیدار شوم. پاورچین پاورچین به طرف شیر آب بروم و وضو بگیرم. آنوقت لباس راحتم را تنم کنم. عطری را که روز تولّدم هدیه گرفته بودم، به خودم بزنم و ساعتها با خدای مهربان درد دل کنم. دلم میخواست تا آنجایی که میتوانم نماز بخوانم و تا آنجایی که بلد هستم دُعاهای مفاتیح را زمزمه کنم. آنوقت حتماً سبک میشدم، حتماً آماده میشدم که اولین روزة زندگیام را بهتر شروع کنم. حتماً خدا مرا هم بین بندگان خویش راه میداد. دلم میخواست از بابت همة کارهای بد، شیطنت ها و تنبلیهایم از خدا عذرخواهی کنم. راستی در این دوازده سال چقدر پدر و مادرم را اذیت کرده بود؟ چقدر حرص این و آن را درآورده بودم؟ چقدر دل دوستانم را شکسته بودم؟ چقدر کارهای خوب بود که میتوانستم انجام بدهم و انجام نداده بودم؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 08صفحه 4