مجله کودک 08 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 08 صفحه 7

و عروسی را از خودم دور کنم،گفتم : «لیوان را پر از آب جوش کن!». دیو مثل پاره ابری توی هوا تاب خورد. اصلاً از دستهی داغ کتری نترسید. آن را برداشت و لیوان را پر از آب جوش کرد و مثل نوکری دست به سینه در کنار دیوار ایستاد و گفت : « فرمان دیگری هست امیرمن؟». کمی جرأت پیدا کردم گفتم: «آب و نبات را هم بزن!». دیو به حرفم گوش داد و هرکاری که گفتم مثل یک نوکر انجام داد. راستی راستی گوش به فرمان من بود و چه دیو مهربانی هم بود! به او گفتم:«مامان و بابا را آشتی بده زود باش!». دیو به فکر فرو رفت، لحظهای چشمهایش رابست وزیر لب چیزهایی گفت و یکدفعه مامان و بابا رو به روی من ظاهر شدند. دیو با اخم به بابا گفت: «چرا با مامانِ امیرمن قهر کردهای؟». به دیو گفتم: «آی یواش! چرا با بابا دعوا میکنی؟ ». دیو گفت : «چشم امیرمن!» و بعد با مهربانی به بابا گفت: «قهر و دعوا کار دیوها است، من همهی دیوها را می شناسم. چون از قهر و دعوا بدم میآید، از پیش دیوها فرار کردهام و به پیش امیرم آمدهام». بابا گفت: «من قهر و دعوا نکردهام، مامان امیر از این کارها می کند». دیو به مامان گفت:«بابای امیرمن راست میگوید؟». مامان که از دیو ترسیده بود، با رنگ و روی پریده گفت: «تقصیر این دیو است، مرا عصبانی میکند». مامان به بابا میگفت دیو، بابا هم به مامان می گفت : غول. دیو ناراحت شد و به مامان گفت: «چرا اسم مرا روی بابای امیر گذاشتهای ؟». مامان حسابی ترسید و خیال کرد به دیو بیاحترامی کرده است. بابا جلو دیو ایستاد و گفت:« دیو هم اسم است دیگر ، مگر تو از اسم دیو بدت میآید؟». دیو به مهربانی گفت: «بله ، خیلی از اسم دیو بدم میآید! من از دست دیوها فرار کردهام نوکر و غلام امیرم شدهام تا در میان آدمها باشم و با آنها زندگی کنم. آنوقت مامان امیر من به بابای امیرمن میگوید دیو!» مامان عصبانی شد و به دیو گفت: «بابای امیر تو هم به من میگوید غول!». دیو از ترس فریادی کشید و گفت: «نه،نه،نه! اسم غولها را نیاورید. غولها بچههای خودشان را دوست ندارند و آنها را در چاههای سیاه و تاریک رها میکنند و می روند». مامان و بابا کج کج به هم نگاه میکردند. به دیوگفتم: «باید بابا و مامان با هم عروسی کنند، زود باش!» دیو دستش را در هوا چرخاند. ناگهان یک پیراهن بلند

مجلات دوست کودکانمجله کودک 08صفحه 7