
سوار میشوند
دومین کسی که پیش او رفتیم آقای داناییفر بود. آقای داناییفر که مربّی روستاهای استان خراسان است، میگوید: «بچههایی که من برایشان کتاب میبرم، همه در زمینهای کشاورزی کار میکنند و من خیلی وقتها اصلاً بچهها را نمیبینم. روزی که من باید به روستا بروم بچّهها اوّل صبح کتابهایشان را کنار جاده میچینند و روی هرکدام یک سنگ میگذارند تا باد آنها را نبرد. بعد به سر کارشان میروند. بعد هم من میآیم و به جای هر کتاب قدیمی یک کتاب جدید میگذارم تا بچّهها شب که از مرزعه برمیگردند، کتابهای تازه را برای مطالعه ببرند و هفتة بعد دوباره آنها را کنار جاده بچینند.
وقتی آنها کتابهایشان را خواندند و تمام کردند، من کتابهای آنها را به یک روستای دیگر میبرم و برای بچههای این روستا باز هم کتابهای دیگر میآورم».
بچّه ها ماشین کتابخانه را خیلی دوست دارند. ماشین کتابخانه که به روستا میرسد. بچّهها دور آن حلقه میزنند و از سر وکول مربّی مهربان خود بالا میروند. بچّههایی که توی روستایشان کتابخانه ندارند، خیلی بیشتر از ما قدر کتاب را می دانند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 08صفحه 13