مجله کودک 08 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 08 صفحه 8

و سفید عروس توی دستهایش پیدا شد و آن رابه طرف مامان انداخت. بعد فوت بزرگی کرد ویک دست کت و شلوار تمیز و قشنگ تن بابا کرد. به طرف دیو دویدم، خندهکنان به بغل او پریدم و گفتم: «آفرین دیو مهربان، آفرین !». دیو مرا بر بالای دستهایش گرفت و گفت: «دیگر چه فرمانی دارید امیرمن؟». مامان و بابا مثل عروس و داماد کنارهم بودند و می خندیدند. یکدفعه صدای زنگ خانه در گوشم پیچید. فکر کردم میهمانها برای عروسی مامان وبابا میآیند. از بغل دیو پایین پریدم. دویدم، در خانه را باز کردم. بابا پشت در بود و میگفت:«امیر، چرا در را باز نمی کردی؟ ترسیدم. مامانت هست ؟ با من میآیی یا پیش مامانت میمانی؟ تو باید یکی از ما را انتخاب کنی ». در را بستم و به طرف آشپزخانه دویدم و دیو را صدا زدم. کتری سررفته بود و آب آن روی اجاق ریخته بود. از کتری بخار بیرنگی به آسمان میرفت و از دیو خبری نبود. شاید دیو اجاق راخاموش کرده بود؛ نمیدانم. گریهام گرفت. با صدای بلند گفتم: «دیو نافرمان، کجا رفتهای؟». باز زنگ زدند. فکر کردم دیو است. دویدم. صدای بابا و مامان از پشت در میآمد که هردو باهم میگفتند: «امیر، امیرجان! امیر من!». انگار دیو در خانه را باز کرد. مامان بابا مثل دو تا بچه داخل شدند. بابا کت و شلوار نو و تازهی دامادی پوشیده بود و مامان هم لباس عروسی به تن داشت. دیو گوش آنها راگرفته بود و به طرف من هُلشان داد. چقدر قیافهی آنها خندهدار بود! من وآنها و دیو قاه قاه خندیدیم. نمیدانم دیو بود یا مامان یا بابا که پیدرپی میگفت: «امیر من! امر بفرما ، امیر من!...» ومن شاد و خندان دور خانه میدویدم و میگفتم : «عروسی! عروسی! عروسی...»!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 08صفحه 8