مجله کودک 41 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 41 صفحه 12

داستانهای یکقل، دوقل وقتی مامانی مریض شد قسمت: سی و دوم طاهره ایبد شب که خوابیدیم و صبح بیدار شدیم، مامانی مریض شده بود؛ سرش درد میکرد، گردنش درد میکرد، همة همة بدنش درد میکرد. سرفه هم میکرد. بابایی هم رفته بود اداره. مامانی هم میخواست بلند شود و برای من و محمدحسین صبحانه بیاورد، هی نمیتوانست، به زور به زور بلند شد و پنیر و کره و مربا آورد. من کره و مربا خیلی دوست داشتم، محمد حسین هم پنیر را خیلی خیلی دوست داشت. آن روزی دیگر مامانی برایمان لقمه نگرفت، خودمان دوتایی نشستیم به خوردن، من قاشققاشق مربا خوردم. محمد حسین هم، هی پنیر گنده می­گذاشت تو لپش، نان هم نمیخورد. مامانی هم نشسته بود و سرش را چسبانده بود به دیوار و چشمش را بسته بود. اصلاً هم نمیگفت: «محمدمهدی مربا نریز روی لباست، محمدحسین پنیر خالی نخور، خنگ میشی.» آن روزی محمدحسین همة همة پنیرها را خالی خورد، فکر کنمدیگر خنگِخنگ شد. بعد به مامانی گفت: «بیا صبحونه بخور.» مامانی گفت: «نمیخورم، عزیزم حالم خوب نیست.» من گفتم: «خب برو پیش خانم دکتر، آمپول بزنه، خوب بشی.» مامانی یک ذره خندید. محمدحسین هم گفت:«آفرین مامانی، پاشو لباس بپوش.آفرین من و محمدمهدیهم لباس میپوشیم، میبریمت دکتر.» مامانی گفت: «نمیخواد شما صبحونهتون رو بخورید.» مامانی اصلاًاصلاً حالش خوب نبود. من دویدم و رفتم برای مامانی یک بالش آوردم و گذاشتم روی زمین و زور زورکی مامانی را خواباندیم. بعد محمدحسین گفت: «تو نگهبانی بده، مامانی پا نشه، من برم پتو بیارم.» بعد محمد حسین رفت پتو بیاورد؛ ولـی زورش نرسید، از توی اتاق صدازد: «محمد مهدی بیا کمک، خیلی سنگینه.» مامانی میخواست بلند شود؛ ولی نتوانست، فقط بیحال بیحال گفت: «پتو نمیخوام، بچهها، تب دارم.» مامانی الکی میگفت که ما از او مواظبت نکنیم. من دویدم و رفتم کمک محمد حسین. پتو را از توی کمد به زور کشیدیم و دوتایی افتادیم زمین. بعد بلند شدیم و آن را

مجلات دوست کودکانمجله کودک 41صفحه 12