مجله کودک 41 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 41 صفحه 13

کشیدیم روی زمین که یکدفعهای ملحفه آن گیر کرد به در و جِر خورد. دوتاییمان ترسیدیم. من گفتم:«مامانی گفت که پتو نمیخواد.» به محمدحسین گفتم:«بیا چیزهای صبحونه رو جمع کنیم.» محمدحسین شکمو اول انگشتش را زد توی مربا که بخورد،که یک کمی از مربا ریخت روی زمین.بعد یکی یکی ظرفها را بردیم. من به محمدحسن گفتم:«بیا ظرفها رو هم بشوریم.» محمدحسین شانهاش را انداخت بالا و گفت:«ما که قدمون نمیرسه.» گفتم: «صندلی میآریم.» محمد حسین گفت: «من دوست ندارم ظرف بشورم.» گفتم: «من میخوام بشورم.» بعد دوتایی یک صندلی را برداشتیم و یواش یواش که صدا نکند، رفتیم توی آشپزخانه. من هم رفتم روی صندلی و از آن چیزها که کف میکند، روی ظرفها ریختم و همان طور که داشتم یکی از بشقابها را میشستم، یکدفعهای از دستم افتاد و شکست ودستم هم برید، هم دردمآمد و هم ترسیدم، جیغ زدم و گریه کردم. از دستم تند تند خون میریخت. محمد حسین تندی آمد و دستم را نگاه کرد و گفت: «وای! دیدی گفتم نشور.» همان جوری که گریه میکردم، گفتم: «دروغگو، نگفتی!» مامانی همانجوری که سرفه میکرد و دستش را گرفته بود به دیوار، آمد و تا دستم را دید، گفت: «خدا مرگم بده! چی کار کردی؟» بعد محمدحسین رافرستاد که برود بتادین و پنبه بیاورد. بعد مامانی نشست روی زمین و بتادین زد به دستم و انگشتم را بست.آن وقت ما دو تا رابرد پیش خودشکه دیگرخرابکارینکنیم.به بابایی هم تلفن زد که زود بیاید. بعد بابایی آمد که مامانی را ببرد دکتر. محمدحسین گفت: «منخودمتنهاییمیمونمخونهوهمة همة کارها رو میکنم.» من که دیگر با آن انگشتم نمیتوانستم کار کنم. بابایی هم گفت: «بهترین کمک شما دو تا اینه که دست به هیچ کاری نزنیدو بلندشیدو همراه ما بیاید.» آن وقت بابایی ما را برداشت و برد دکتر. یعنی فقط مامانی را برد پیش دکتر.هرچیگفتمکهاز انگشت من هم بهدکتربگو،نگفت.فقط برای من چندتاچسب روی زخم خریدکه من هی تندتندچسبهاراعوض میکردم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 41صفحه 13