مجله کودک 41 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 41 صفحه 25

دریاچه فرستاد. مدتی به انتظار نشست تا این که خوابش برد. ناگهان با تکان شدید چوب ماهیـگیری از خواب پرید. چنگ انداخت و با تمام قدرت چوب را کشید و شروع کرد به جنگیدن با موجودی که فکر می­کرد بزرگترین ماهی قزلآلاست. او چند دقیقه همچنان داشت با تمام قدرت میجنگید. اینجا بود که فهمید انگار اشتباه کرده است، چرا که قدرت کشش چوب خبر از صید یک گربه ماهی بزرگ و غول پیکر میداد، نه یک ماهی قزلآلا. فقط ریش این گربه ماهی33 سانتیمتر طول داشت. هر چه میگذشت مقاومت جورجی بیشتر میشد و چوب را بیشتر میکشید تا جایی که از دور مثل جنگندهای به نظر می­رسید که در میدان نبرد در حال کشمکش با دشمن است. آب متلاطم شد و انگار به جوش آمد، اول قرمز روشن و بعد تیـره شد. آن وقت بود که جورجی تازه فهمیـد این موجود عجیب و غریب یک کوسهماهی است، نه یک گربه ماهی بزرگ. این کوسه ماهی 20 متر طول داشت و زمانی که دهان بشکه مانندش را باز میکرد، دندانهای تیزش که آماده گاز گرفتن بود، معلوم می­شد. جورجی به اشتباه فکر کرده بود که این یک کوسه ماهی است، اما زمـانی که دم این حیوان عظیمالجثه در آب چلپ و چلپ کرد، تازه فهمید که چه اشتباهی کرده است، چون آن بیشتر به یک نهنگ غولپیکر شبیه بود! پیدا شدن سر و کلة یک نهنگ، آن هم در دریاچهای مثل دریاچة مکفیگل بی برای خودش ماجرایی میتـوانست باشد! بزرگی این موجود به اندازه سه خـانه بود و زمانی که نفس خود را بیرون میداد، انگار طوفانی میآمد و جورجی را بـا خـود به عقـب میبرد. با دیدن حیوان گرسنه، رنگ از روی جورجی پرید. حالا دیگر کار به جایی رسیده بود که معلوم نبود جورجی کوچولو صیاد است یا خودش صید اسـت و خوراکی خوشمزه برای این حیوان عجیب و غریب. جورجی تصمیمش را گرفت، این که آدم جایی ماهیگیری کند که لذّتی از آن نمیبرد، خیلی کار احمقانهای است، پس جورجیچوبشراانداختو شروع به دویدن کرد. اما دیگر خیلی دیر شده بود؛ چرا که آن موجود عجیب و غریب نهنگ نبود، بلکه اژدهای دریایی بود که با بدنی پوشیده از لجن، چلپ چلپ از آب درآمد وباچنگالهای قلابمانندش جورجی کوچولو رادرچنگ گرفت. اینجا بود که جورجی آرزو کرد ای کاشبهسفارشدوستانشعملکرده بود. درآن صورت وضعش خیلی از حالا بهتر بود. درست موقعیکه اژدها میخواست جورجی را به عنوان شام شبش یک لقمه چپ کند، جورجی جانسون از خواب پرید. پس، همة اینها یک رویا بود. تکانکوچک چوب ماهیگیری خبر از یک ماهیکوچک میداد. جورجی به ماهی طلایی کوچکی که طولش بهسختی به 2 سانتیمترمیرسید،نگاه کرد. گرفتن این کوچولو مثل آبخوردن بود؛ اما بعد ازآن رویای عجیب و غریب، دیگر دل و دماغی برای صید باقی نمانده بود. پس جورجی قلاب را آزاد کرد و ماهی را به جایی انداخت کهبهآنتعلق داشت، یعنی: «دریاچه مک فیگل بی». حالا هم هنوز وقتی دوستان جورجی از او درباره اتفاقهای آن روز میپرسند، او دماغش رامیخاراند، با تعجب و ترس بهآنها خیره میشود و میگوید: «درسته که من عاشق ماهیگیریام، اما خودمونیم، دریاچه مک فیگل بی هم بیش ازحد پر رمز و رازه.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 41صفحه 25