مجله کودک 43 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 43 صفحه 13

کمر بابایی مثل خیابان صاف صاف نبود، هی بالا و پایین می­شد و من هی می­خواستم سُر بخورم و بیفتم، برای همین دستم را گرفتم به دیوار. بابایی هم هی می­گفت: ((آخیش! آخیش! پات دردنکنه.)) محمد حسین اخمهایش را کرده بود توی هم ونشسته بود. من هم دیگه حوصله­ام تمام شد، به بابایی گفتم: ((من خسته شدم.)) بابایی گفت: ((خب حالا که بچۀ خوبی بودی و روکمر بابایی راه رفتی، بشین رو کمرم.)) وقتی بابایی به من گفت بچۀ خوب، من خیلی خوشم می­آمد، برای همین هم حرفش را گوش کردم و نشستم روی کمرش. بابایی گفت: ((محکم منو بگیر.)) من هم محکم محکم بابایی را گرفتم و بابایی دو لا شد و چهار دست و پا توی اتاق راه رفت و هی گفت: ((پی تی کو، پی تی کو.)) بابایی که اسب من می­شد، من خیلی خوشم می­آمد، کلّی مزه می­داد. من خندیدم و گفت: ((تندتر، تندتر.)) بعد بابایی تندتر دور اتاق دوید و من بیشترتر خندیدم. محمد حسین همین جوری ما را نگاه می­کرد و بعد گفت: ((من هم می­خوام سوار بشم.)) بابایی گفت: ((نمی­شه، وقتی گفتم روی کمرم راه برو، حرف گوش نکردی.)) محمد حسین داد و بیداد کرد و هی پایش رو کوبید: زمین و گفت: ((منم می­خوام پی تی کو کنم.)) بابایی گفت: ((نمی­شه. حرف گوش نکردی، حرفت رو گوش نمی­کنم.)) محمد حسین همان طور که گریه می­کرد، گفت: ((خب حالا روی کمرت راه می­رم.)) بابایی گفت: ((دیگه فایده نداره، خستگی­ام در رفت. باید همون اول می­اومدی.)) محمد حسین بیشترتر گریه کرد، برای من شکلک درآورد. من هم برایش زبان در آوردم. بعد مامانی گفت: ((گریه نکن، بیا خودم سوارت می­کنم؛ ولی اول باید روی کمر من راه بری که حسابی خسته­ام.)) من حسین سرش را کج کرد، یعنی که باشد. بعد مامانی دولا شد و محمد حسین هم پی تی کو، پی تی کو کرد. به من بیشتر مزه می­داد، آخر پی تی کوی من تندتر می­رفت و هی مرا می­انداخت بالا. محمد حسین هم هی به من نگاه می­کرد و می­گفت: ((پی تی کوی من بهتره.)) گفتم: نه خیر، مال من بهترتره، مثل اسب زورو می­مونه.)) محمد حسین گفت: ((نه خیر اسب من بهترتره.)) بعد به مامانی گفت: ((تندتر برو حیوون.)) من هم به بابایی گفتم: ((تندتر حیوون، تندتر.)) آن وقت که ما این حرف را زدیم، یکدفعه مامانی و بابایی ایستادند و مامانی گفت: ((چی گفتید؟)) ما از ترس هیچی نگفتیم. بابایی گفت: ((بیاید پایین ببینم، این چه حرفی بود که زدید؟!)) ما باز هم هیچی نگفتیم. آخر حرف بدی زده بودیم. بعد آنها ما را پیاده کردند و گفتند: ((خودتون برید بازی.)) ما گفتیم: ((ببخشید.)) مامانی گفت: ((دیگه پی تی کو بی پی تی کو.)) دیگر هر کاری کردیم، آنها ما را سوار نکردند، آن وقت من و محمد حسین مجبور شدیم نوبتی پی تی کوی هم بشویم؛ ولی این جوری مزه نمی­داد، هم پایمان به زمین نمی­رسید و هم کمرمان درد می­گرفت. حیف که ما آن حرف را به مامانی و بابایی زدیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 43صفحه 13