
داستان دوست
شیرینیِ حرم
حرم امام حسین (ع) لبریز از جمعیت بود. عاشقان اباعبدالله دور ضریح حلقه زده بودند. بعضیها مشغول خواندن زیارتنامه بودند. بعضیها نماز میخواندند و عدّهای هم در گوشه و کنار، آهسته یا بلند گریه میکردند.
مردی روحانی در حالی که دست پسر کوچکش را در دست گرفته بود، وارد حرم شد. بعد از خواندن زیارتنامه، نگاهی به دور تا دور ضریح انداخت تا جای مناسبی را پیدا کند. بالاخره آنها در قسمت بالاسر امام حسین (ع) جای کوچکی را پیدا کردند و به آن سمت رفتند. مرد روحانی شروع به خواندن نماز کرد. پسرک هم با این که هنوز خوب بلد نبود نماز بخوانَد، سعی کرد کارهای پدرش را انجام بدهد و مثل او نماز بخوانَد. بعد از چند دقیقه، نماز پسرک تمام شد، امّا پدرش همچنان مشغول خواندن نماز خواندن بود.
پسر کوچولو نزدیک پدر نشست و به چهرۀ آدمها نگاه کرد. در یک لحظه، وقتی که پدر به سجده رفته بود، بوی خوشی به مشام پسرک رسید. پیرمردی روحانی از کنارشان رد شد و کمی دورتر از آنها مشغول خواندن نماز شد. پسرک، آن پیرمرد خوشبو و نورانی را میشناخت. او امام خمینی بود. پسرک بارها با پدرش به خانۀ امام رفته بود و دستش را بوسیده بود. پسرک خواست به پدرش بگوید که امام خمینی را دیده است، امّا پدر مشغول نماز بود و متوجه ورود امام نشده بود.
ناگهان صدای همهمهای از در ورودی حرم به گوش رسید. جمعیتی از مردم عرب، با هم وارد شده بودند و با صدای بلند به امام حسین (ع) عرض سلام و ادب میکردند. وقتی که نگاه پسرک به آنها افتاد، دید که بعضی از آنها جعبههای شیرینی در دست دارند.
قند در دل پسرک آب شد. دلش خیلی شیرینی میخواست. در همین حال، شنید که یکی از زایران که در کنار آنها نشسته بود، به بغل دستیاش گفت: ((اینها اهالی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 43صفحه 28