مجله کودک 43 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 43 صفحه 24

قصۀ دوست قسمت اول دردسرهای جادوگر کوچولو نویسنده: اوت فرید پرویلسر مترجم: سپیده خلیلی جادوگر کوچولو ناراحت است روزگاری جادوگر کوچکی زندگی می­کرد که تازه صد و بیست و هفت ساله شده بود و البته چنین سنّی اصلا برای جادوگرها سنّ و سال زیادی به شمار نمی­رود. او در یک خانۀ جادوگری زندگی می­کرد که تک و تنها در دل جنگل قرار داشت. چون آن جا فقط خانۀ یک جادوگر بود، خانۀ خیلی بزرگ نبود. ولی برای جادوگر کوچولو کافی بود و اصلاً آرزو نمی­کرد خانۀ زیباتری داشته باشد. خانه یک شیروانی شیب­دار خیلی عالی، یک دودکش کج و تخته­های پشت پنجره لرزانی داشت. پشت خانه یک تنور ساخته شده بود. تنور نباید از قلم بیفتد، چون خانۀ جادوگری بدون تنور که خانۀ جادوگری درست و حسابی­ای نیست. جادوگر کوچولو کلاغی داشت که می­توانست حرف بزند. اسمش ((آبراکساز)) بود. او نه تنها می­توانست ((صبح بخیر!)) و ((شب بخیر!)) بگوید، بلکه می­توانست مثل یک کلاغ معمولی قارقار کند و نه تنها حرف زدن را یاد گرفته بود، بلکه هر کار دیگری هم بلد بود. جادوگر کوچولو خیلی از کلاغ حساب می­برد، چون او یک کلاغ استثنایی بود که هر نظری داشت به جادوگر می­گفت و هیچ وقت چیزی ار حتّی یک ذرّه هم نادیده نمی­گرفت. جادوگر کوچولو، حدوداً روزی شش ساعت تمرین جادوگری می­کرد. جادوگری کار ساده­ای نیست کسی که می­خواهد جادویی کند، نباید تنبل باشد. اوّل باید همۀ کارهای جزئی جادوگری را یاد بگیرد. و بعدها کارهای بزرگ را. باید صفحه به صفحه کتاب جادوگری را مطالعه کند و اجازه ندارد که یک تکلیف کوچک را جا بیندازد. جادوگر کوچولو تازه به صفحۀ دویست و سیزده رسیده بود و در آن موقع ساختن باران را تمرین می­کرد. او روی نیمکت جلو تنور نشست، کتاب جادوگری را روی زانوهایش گذاشت و جادو کرد. آبراکساز هم که سخت ناراحت بود، کنار او نشست. کلاغ خشمگین قار قار کرد: ((تو باید باران درست کنی، در عوض چه جادویی می­کنی؟ دفعۀ اول، باران موش سفید می­باری، دفعۀ دوم قورباغه، دفعۀ سوم میوۀ کاج! حالا من دلم می­خواهد بدانم که تو دست کم یک باران درست و حسابی می­توانی درست کنی یا نه؟)) آن وقت، او برای چهارمین بار سعی کرد که باران بسازد. ابری توی آسمان درست کرد، با حرکت دست آن را نزدیک­تر آورد و وقتی ابر درست بالای سر آنها قرار گرفت، فریاد زد: ((ببار!)) ابر ترکید و بارید. آن هم چی، دوغ! آبراکساز قارقار کرد: ((به نظرم تو به کلّی خُل شده­ای! چه چیزهایی را که نمی­خواهی از آسمان بریزی؟ نکند گیرۀ لباس؟ یا میخ­های کفاشی؟ کاش دست کم تّکه­های کوچک نان یا کشمش از آسمان می­بارید!)) جادوگر کوچولو گفت: ((باید موقع جادو اشتباه کرده باشم.)) قبلاً هم گاه گاهی برایش پیش می­آمد که جادویش به نزدیک هدف می­خورد، ولی کمتر به هدف می­رسید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 43صفحه 24