
لبخند دوست
کاشکی جای من و بابام، عوض میشد!
چه خوب میشد اگر یک روز صبح که از خواب بلند میشدیم میدیدم که بزرگ شدهام، اندازۀ بابام. و بابام کوچک شده است، درست اندازۀ من.
آن وقت صبح کلّۀ سحر از خواب بیدارش میکردم تا برود نان بربری بگیرد و مجبورش میکردم، از صبح تا شب درس بخواند. حتّی اجازه نمیدادم برنامۀ کودک ببیند. شبها هم اگر یادش میرفت مسواک بزند، سرش داد میکشیدم تا دلم خنک شود. ضمناً منتظر میشدم تا یک نمرۀ تک بگیرد، آن وقت کاری میکردم که تا عمر دارد یادش بماند. ولی چون من بابای مهربانی هستم، پدرم را که پسرم شده است، هر شب به پارک و سینما و باغ وحش میبردم تا از این جور کارها یاد بگیرد.
گاهی وقتها هم یک روزنامۀ بزرگ میگرفتم جلوی صورتم و هر چه مرا میزد جوابش را نمیدادم، تا ببیند وقتی به من بی محلّی میکند، چه مزّهای دارد. ولی هر چه پول تو جیبی میخواست به او میدادم تا حسابی آدامس و شکلات و پفک بخرد و کیف کند. و بعد همۀ وقتم و همۀ پولم را صرف تفریح پسرم میکردم و هر وقت قبض آب و برق و تلفن و از این چیزها میآمد، در این باره از پسرم - یا در حقیقت پدرم - کمک میگرفتم. و اگر صاحبخانه برای گرفتن اجارۀ خانه و در خانۀ ما را میزد، به او میگفتم در این باره فقط با پسرم صحبت کنید.
اصلاً این مسایل به من چه ربطی دارد؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 43صفحه 21