
آبراکساز کلاغ قارقار کرد: ((اشتباه کردهای! حالا به تو میگویم که دلیلش چیست. تو حواس پرتی!))
اگر کسی موقع جادو کردن به هر چیز دیگری فکر کند، باید خودش جادو شده باشد! تو باید یک کمی هم بیشتر حواست را جمع کنی!))
جادوگر کوچولو گفت: ((این طور فکر میکنی؟)) بعد، ناگهان کتاب جادو را بست. خشمگین فریاد زد: ((حق با توست! این درست است که حواسم سرجایش نیست. و چرا نیست؟)) خشمگین به کلاغ نگاه کرد و ادامه داد: ((چون ناراحت هستم!))
کلاغ تکرار کرد: ((ناراحت؟ از کی؟))
جادوگر کوچولو گفت: ((من ناراحتم، چون امشب، شب گردهمایی جادوگران است. امروز همۀ جادوگرها برای رقص روی کوه ((بلوکزبِرگ)) یکدیگر را ملاقات میکنند.))
- خب، که چه؟
- و جادوگرهای بزرگ میگویند که من برای رقص جادوگری هنوز خیلی کوچک هستم. آنها نمیخواهند که من هم به کوه بلوکزبرگ بروم و با آنها برقصم!
کلاغ سعی کرد که او را دلداری بدهد و گفت: ((ببین - تو درصد و بیست و هفت سالگی نمیتوانی توقع داشته باشی که جادوگرهای بزرگ تو را بزرگ و کامل بدانند. اگر بزرگتر بشوی، به همه چیز میرسی.))
جادوگر کوچولو فریاد زد: ((چه حرفها! ولی من این بار میخواهم آنجا باشم! حرفم را میفهمی؟))
کلاغ قارقار کرد: ((وقتی کسی چیزی را نمیتواند داشته باشد، باید فکر آن را از سرش بیرون کند. وقتی عصبانی باشی، چیزی فرق میکند؟ منطقی باش! آخر میخواهی چه کار کنی؟))
آن وقت جادوگر کوچولو گفت: ((میدانم که چه کار کنم. امشب به کوه بلوکزبرگ میروم!))
کلاغ وحشت کرد.
- به کوه بلوکز برگ؟! جادوگرهای بزرگ تو را منع کردهاند! آنها میخواهند موقع رقص جادوگری غریبه میانشان نباشد.))
جادوگر کوچولو فریاد زد: ((بَه! خیلی چیزها ممنوع شده. ولی اگر بشود که گیر نیفتاد ...))
کلاغ پیش بینی کرد: ((آنها دستگیرت میکنند!))
او جواب داد: ((آخ، چرت و پرت میگویی!)) من تازه وقتی جادوگرهای دیگر وسط رقص هستند، قاطی آنها میشوم. و همین که رقصشان تمام شد، دوباره به خانه برمیگردم. در شلوغی امشب که بر بلوکزبرگ حکمفرماست، کسی متوجه نمیشود.))
(ادامه دارد)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 43صفحه 25